نوزده سال تمام قافله سالار بود. کاروان می برد مکه. آن سال هر چه اصرارش کردند، قبول نکرد که نکرد. با خودش خلوت می کرد و کارش فقط گریه بود؛ «این همه رفتم ولی مولایم را ندیدم. چه فایده که بار دیگر بروم؟» اما رفت. مثل همیشه جلوی کاروان حرکت می کرد. توی خواب بهش گفته بودند« امسال هم برو. دست خالی بر نمی گردی.»